وقتی زمین نازِ تو را در آسمانها میکشید...
داستان نُه سال بعد از شانزده سالگی و اوج آرزوهای دورانِ نوجوانی شروع میشود. جایی که درست در اواسط بیستوپنجسالگی یک روز صبح با این احساس که دیگر به تمام آرزوهایت رسیدهای بیدار میشوی و هر چه به ذهنت فشار میآوری میبینی انگار هیچ آرزویی برای برآورده شدن باقی نمانده است. انگار که چراغ جادو کنارت باشد و تو حتی رغبت نکنی دست بکشی تا غولِ چراغ ظاهر شود و تو را به هر چه میخواهی برساند. این حسِ گندِ بیآرزویی دلایل مختلفی میتواند داشته باشد. اولش که تا دیروز آنقدر کمتوقع از زندگی بودهای و آرزوهای کوچک و دمدستی داشتهای و زود زود به آنها رسیدهای که احساسِ لذتِ رسیدن به آرزو در تو ارضاء شده باشد. دلیل دیگرش هم شاید دقیقا برعکس؛ آرزوهایت آنقدر بزرگ هستند که همان غولِ چراغ هم اگر ظاهر شود زیرِ بارِ تحققشان کمر خم میکند و تو با اطلاع از این مسئله، از خیرِ رسیدن به آنها گذشتهای. خلاصه که تمام آن جرقههای شانزدهسالگی و بعدها پسلرزههایش در بیست و پنجسالگی میتوان زندگی یک آدم را دگرگون کند؟!
همهی این حرفها را زدم که بگویم خانمها آقایان لطفا اندازهی قدِ خودتان آرزو کنید!
همهی این حرفها را زدم که بگویم خانمها آقایان لطفا اندازهی قدِ خودتان آرزو کنید!
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۲۹ ساعت 23:7 توسط سورئالیست
|